Tourist

چه احساس خوبی دارم. یه جور حس تازگی. مثل تازگی یه نوزاد. مثل تازگی سر صبح. مثل تازگی روز شنبه. روز شنبه ای که آفتاب قشنگش کش اومده تا وسطای خیابونای شلوغ. دیشب برای دلخوش کنکم توی لپتاپم نوشته بودم نگران نباش. فردا شنبه است و همیشه خدا، شنبه ها نویدبخش خبرهای خوب، و تصمیم های جدیده. موقعی که اون کلماتو می نوشتم علیرغم ایمان قلبی، محال به نظر می رسید. اما هنوز یازده ساعت بیشتر نگذشته از شروع هفته نو که دو تا خبر خوب گرفتم!

خدایا شکرت

برچسب‌ها: جملات کتاب, زنده گی Tourist...

دیشب خواب دیدم کتابام همه زیر آب خیس شدند. بعد به نفر بود که قیافه اش اصلا یادم نیست. فقط میدونم آشنا بود. آشنایی که میدونستم مامان ازش متنفره. کمکم میکرد کتابامو از زیر آب در بیارم و همینطور حین کار داشت هوش هیجانی منو با مامان مقایسه می کرد و نتیجه می گرفت هوش هیجانی مامان خیلی کمه و هوش هیجانی من اصلا قابل مقایسه با مامان نیست. و منِ سگ عین سگ خوشحال بودم... چه خواب ترسناکی به این فکر میکنم که Tourist...ادامه مطلب

Tourist...

با دخترم بازی کردم

دستامو لیزر کردم

به مدیای شخصیم رسیدم

یه جلسه کاری داشتم

با خواهرشوهر حرفای خوبی زدم

و؟

و روزم اینجوری به پایان رسید بعد از یک شبکاری سخت و بیخود...

برچسب‌ها: به خودم, زنده گی Tourist...

اون موقع ها مد بود میرفتیم کلاس زبان

الان مد شده میرن کلاس فرانسه

ته هیچکدومم هیچ گهی نیست

Tourist...

دیشب آدرس جدید وبلاگمو فراموش کرده بودم. حتی یادم رفته بود تم جدید گذاشتم براش.

Tourist...

مطمئنم اگه مادر  نبودم و زن مهربانترین مرد دنیا نیودم و دختر سختگیر ترین پدر دنیا نبود یک جهانگرد می شدم...

Tourist...